سلبریتیها را کجای جهان انسانی باید جای داد؟ آیا این چهرههای جذاب پدیدههایی دینیاند؟ آیا بخشی از سیاستاند؟ یا شعبهای از بازار سرمایه؟ لوئیس لفهام میگوید اگر میخواهید سلبریتیها را بفهمید، باید از پایهایترین تصورتان دربارۀ آنها دست بردارید: اینکه آنها «انسانهایی شبیه ما» هستند. آنها ستارههاییاند که هم اوج گرفتنشان تماشایی است و هم نابود شدنشان، بتهایی که به دست ما ساخته شدهاند و با فریادهای ما فرو میشکنند.
رستگاری با لب سیرین
سلبریتیها پادشاهانی یکروزهاند که شامگاه آنها را در پیشگاه معبد شهرت سر میبریم
سلبریتیها را کجای جهان انسانی باید جای داد؟ آیا این چهرههای جذاب پدیدههایی دینیاند؟ آیا بخشی از سیاستاند؟ یا شعبهای از بازار سرمایه؟ لوئیس لفهام میگوید اگر میخواهید سلبریتیها را بفهمید، باید از پایهایترین تصورتان دربارۀ آنها دست بردارید: اینکه آنها «انسانهایی شبیه ما» هستند. آنها ستارههاییاند که هم اوج گرفتنشان تماشایی است و هم نابود شدنشان، بتهایی که به دست ما ساخته شدهاند و با فریادهای ما فرو میشکنند.
لوئیس لفهام، تامدیسپچ —
«شکوه مثل حلقۀ یک موج در آب است که دائم بزرگتر میشود، تا آنجا که با وسعتش به هیچ میگسترد.»
—ویلیام شکسپیر
وقتی به سلبریتی برچسب گرانبهاترین کالای مصرفی یک جامعۀ مصرفزده بخورد، نهایتاً قهرمانی هزارچهره میشود؛ لفافهای برای هنر و سیاست یک جامعه، چهارچوب تجارتش، و درونمایۀ مذهبش. از ایامی که جان اف. کندی فرمانروای کملات۱ بود، آمریکا میخواست چنین جامعهای شود، و این تلاش دستهجمعی (تقریباً نیمقرن رقصیدن با ستارهها زیر توپ دیسکو در هالیوود، واشینگتن و والاستریت) سزاوار آن است که مورد قدردانیِ پیشینیانش قرار گیرد.
اگر سلبریتی را مصداق بتپرستی بدانیم، نهتنها چیز جدیدی روی کرۀ خاکی نیست، بلکه همان تظاهر به الوهیتی است که بُنمایۀ ساختِ اهرام شد و سدوم را نابود کرد و جولیوس سزار را به قتل رساند. خودبینی شهریاران، قصهای قدیمی است؛ میل پادشاهی و خیره شدن نارسیس به آب نیز کذا. آن محمولۀ گرانبهایی که نامش کلئوپاترا (ملکۀ مصر) بود، روی رود نیل در قایقی زرین حمل میشد که پاروهای سیمین داشت، عرشهاش آکنده از موسیقی نی و چنگ بود، و زنانی در جامۀ حوریان و ایزدبانوان ملوانش بودند.
آن نمایشهای صدا و نور که لوئی چهاردهم در قصر ورسای یا آدولف هیتلر در استادیوم شهر نورنبرگ راه میانداخت، پیشدرآمد نامزدی ریاستجمهوری باراک اوباما در سال ۲۰۰۸ بود که مثل ستارههای راک صحنهآرایی شد. عکسهایی که برای پروفایلهای فیسبوک میگذاریم هم مقدمههای باستانی کم ندارند. در سه قرن فاصلهای که بین مرگ اسکندر و تولد مسیح بود، شهرهای آسیای صغیر پُر از نمادهایی شد که «خویشتنهای متعالی» را میستودند. ثروتمندانی که مشتاق عروج خویش در قالب بُرنزی بودند، ابتدا یک منظرگاه خوب پیدا میکردند و سپس نیمتنهای پیشساخته که نمایندۀ یک الهه یا امیر بود مییافتند. دست یک استادکار چاپلوس، کلهای خوشتراش برایشان میساخت؛ و مثل عکسهای روی جلد مجلۀ ونیتیفر۲، قیمت کار هم تابع قدرت تصویر در جلب توجه جماعت بود.
قواعد تصویر
شواهد تاریخی حاکی از چیزی ثابتاند که همانا میل یا رؤیای جاودانگی در آدمی است؛ اما این شواهد، آن شکوه وسیعی را تبیین نمیکنند که به هیچ میگسترد. این دستاورد، این شکوه گسترده تا هیچ، محصول نبوغ مکانیکی قرن بیستم است که سلبریتیسازان را به دوربین فیلمبرداری، پخش رادیویی، دستگاههای چاپ پرسرعت روزنامهها و صفحۀ تلویزیون مجهز کرد. دنیل بورستینِ مورّخ میگوید بازار پررونق «شهرت مصنوعی» که پدید آمد، بهخاطر عرضۀ کم ایزدان و قهرمانانِ طبیعی و تقاضای بیکران ظهورشان در کیوسکها بود.
درک ما از دنیای مملوّ از دوربین، مونتاژ را جای روایت مینشاند، ابعاد مکان و زمان را از نو مینویسد، باور بدوی به جادو را احیا میکند، کلماتی را به کار میگیرد که بیشتر به درد بیلبوردهای اتوبان یا داستانسرایی میخورد تا زبان تاریخ و ادبیات. دوربین میبیند اما نمیاندیشد. برایش فرقی ندارد که عاطفهاش نثار حیوان شود یا سبزیجات یا مادۀ معدنی؛ مهم برایش فوران و حجم هیجانی است که میآفریند و برمیانگیزد، سیلاب توجه آگاهانهای که به سوی حمام خونی در افغانستان مثل حمام کفآلودی در پاریس جاری میشود. عادتهای ذهنی که مرهون قواعد تصویرند جانشین آن ساختارهای اندیشه میشوند که برآمده از معنای کلماتاند؛ و بدینترتیب، رابطۀ علّی از ذهن تماشاگرِ دائمی رخت میبندد چنانکه یاد میگیرد هیچچیز لزوماً علت چیز دیگری نیست.
بهجای ایزدانی که روزگاری حکمران کوه المپ بودند، رسانهها به بنگاه خزانهداریِ استعارههای جانیافتهای تبدیل شدهاند که در تاکشوهای بیانتها بر تخت نشستهاند، با روغن شیرینِ شهرت روغنمالی شدهاند، و رگباری از طلا استفراغ میکنند. مهم نیست که حرف جالب یا اثرگذاری نمیزنند. آفرودیت یا زئوس هم حرفهای جالبی نمیزدند.
مسألۀ سلبریتیْ بودن است، نه شدن. به محض رسیدن به آن قدرت فرمانفرما، یعنی وقتی که خریداری مییابند، سلبریتیها تمام و کمال بر تخت سلطنت نشستهاند. تصاویر ثروت و قدرت، از هوادارانشان وظیفۀ کرنشی آیینی را طلب میکند و دیگر هیچ. بهجای ارادۀ یادگیری، دانایی نشسته است، و آن هم یعنی شناختنِ فوری هزاران لوگویی که در جریان یک روز خرید یا یک شب برنامه تلویزیونی میبینیم.
با چندکارگی، پرشتاب و شادمانه به دنیای قدیمی آن ارواح و اشباح اسطورهای برمیگردیم که در آبشاری یا پشت درخت بیدی پنهان میشدند. انواع و اقسام سلبریتیها، مثلِ ارواحی آشنا از پشتِ کرِمهای اصلاح صورت و طرحهای جدید بیمه بیرون میپَرَند، موهبت حیات را در اسپریهای خوشبوکننده و ضدعرق میدمند، ارواحِ خفته در رنگ یک رُژلب یا یک شیشۀ عطر را با سرانگشتِ حیاتبخششان بیدار میکنند. خوشبینی ابلهانۀ ما موتور محرّک این کالاهاست، خوشبینیای که نهتنها هزینۀ بالای حضور سلبریتیها را توجیه میکند (سه میلیون دلار به ماریا کری میدهند تا در یک مهمانی حاضر شود؛ پانزده هزار دلار میدهند تا پنج دقیقه در جوار دونالد ترامپ۳ باشند)، بلکه تبیین میکند بازار اوراق مشتقۀ والاستریت که اصلاً وجود ندارد از کجا آمده است و سلاحهای کشتار جمعی که در عراق گم شدند کجا رفتند.
لبخندهای آکنده از سعادت بیکران
وقتی تصویر بزرگتری از سلبریتیها بر قلمرو سیاست سایه میافکند، هالهای از صلح و ثبات به دنیایی میدهد که خطوط عبوسِ مرگ و گذر ایام آن را ریخت انداختهاند. سرخط اخبار از زلزله در هاییتی، سرقت مسلحانه در واشینگتن یا قحطی در سومالی میگویند؛ اما روی جلد صیقلی و آرامشبخش مجلاتی مثل پیپل و اکسترا، آن لبخندهای آکنده از سعادت بیکران (و پایدار مثل ستارههایی ثابت در مسیر نجومیشان)، تهدیدِ تغییر و ترس از مکزیک و مسلمانان را دور نگه میدارد.
همۀ آنها (مرلین و الویس و جکی همراه با اوپرا و زوج برد پیت و آنجلینا جولی و باراک) محفل کوچکی از خدایانند که اهلیشدهاند و جای بتهای خانهزادی را گرفتهاند که در روم باستان ساکن خانهها بودند. آنچه از دست میرود، سیر عقل است و ایمان به حکومتی که جماعتی فانی عهدهدارش هستند.
آینشتاین یکبار گفته بود که زیبایی و حقیقت علم دقیقاً از آن روست که فارغ از شخص است. همین را میتوان دربارۀ قانون و حکومت هم گفت. به گمان بنیانگذاران جمهوری آمریکا، میشد ادارۀ امور دولت را به کسانی سپرد که از هر جهت دیگر معمولیاند، به شرط آنکه ابزارهای قانونی و نهادهای حکمفرما بر استفاده از آن قوانین وجود داشته باشند. ژوزف آلسوپ، ستوننویسی که یادداشتهایش در چندین رسانه منتشر میشد، همین حسوحال قرنهجدهمی را دقیق، گرچه شاید با کنایه، بیان کرده بود. گفته بود رئیسجمهور ریچارد نیکسون «جزو ابزارآلاتِ بهدردبخورِ لولهکشی» است.
این حسوحال نتوانست از رسوایی واترگیت و افتضاح جنگ ویتنام جان به در ببرد. هرچه کمتر از کار سیاستمداران سر در آوریم، بیشتر محتاج آن میشویم که آنها را در هالهای بپوشانیم از آن جنسی که در آثار اندی وارهول میبینیم؛ هالهای که «فقط در کسانی که خوب نمیشناسید یا اصلاً نمیشناسید… میبینید.» در اتاقهای کمیتههای کنگره، مثل مبلهای راحتی هالیوود و اعلامیههای والاستریت، اسمها برتر از هر چیز دیگرند و داستان شخصی برتر از کنش عمومی است. چه روی آنتن و چه در وب، اخباری که از واشنگتن میرسد عمدتاً شایعات است، یعنی سیاست اساساً این شده که چه کسی در راه خارج شدن از همایش یا وارد شدن به توالت مردانه چه چیزی به چه کسی گفته است.
باربارا والترز در مصاحبه با رییسجمهور منتخب جیمی کارتر در پاییز ۱۹۷۶، لحن و ادای عاشقانِ گروههای راک را به خود گرفت. گفت: «با ما عاقلانه رفتار کنید، قربان. با ما خوب باشید.» این تقاضایی از یک شهروند همقطار نیست. بلکه انگار توپ گلفی است که به تایگر وودز۴ التماس میکند، یا زنی است که پیشکش گروه هویمتال ماتلیکرو میشود، بلکه خشم خدایان فروبنشیند.
کارتر با لبخندی مهربانانه این تظلمخواهی را پذیرفت، لبخندی جفتوجور با کل جوهرۀ کارزار انتخاباتیاش، لبخند مسیحی که آمده تا کشور را رستگار کند، نه آنکه حکمرانش شود. چهار سال بعد، رونالد ریگان نسخۀ کابویی همان پیغام را سوار بر اسب سفید اجرا کرد. باراک اوباما در سال ۲۰۰۸ موسیقی مسیحایی گروه همسرایان و گیتار کلیسایی را نواخت، اما انگشت گذاشتن روی اینکه اوباما نمیتواند شقالقمر کند، یعنی اصل مطلب را از دست دادهایم، این کار مثل انگشت گذاشتن روی این است که دیوید هسلهاف۵ نه ترانه میخواند و نه میرقصد. اوباما که دو جلد کتاب پرفروش در تبلیغ خویش تألیف کرده بود، به خاطرِ شهرتش انتخاب شد: کالایی که قرار بود در سوپرمارکت کنار لوازم آرایشی و کنسرو سوپ فروخته شود، به تصدی بالاترین مقام ترفیع یافت.
پادشاهان مدرنی که زندهزنده خورده میشوند
چنین بود حکایت شاهان قرن نوزدهم انگلستان پس از آنکه تاجوتخت و قوّت سیاسیشان را از دست میدادند و تا حد یک زینتالمجالسِ پرهزینه سقوط میکردند. ویلیام هزلیت در سال ۱۸۲۳ گفت آنچه از عزت و احترام سلطنت مانده، شبیه «نوعی ضعف طبیعی» است: «یکجور بیماری، اشتهای کاذبی در ذائقۀ مردم که باید ارضا شود.» مردمِ خریدارِ رؤیا خواهان نوعی «چنگک یا حلقهاند تا خیالات بیهودهشان را بر آن بیاویزند، عروسکی که لباس به آن بپوشانند، آدمکی که رنگش کنند.» برای همین، بهتر است بُت از مواد خام کمارزش یا بیارزش ساخته شود تا در ید اختیار سازندهاش باشد.
یک معاملۀ فاوستی.
بُت شکسته هم به اندازۀ ستارهای که اوج میگیرد کاسبی جراید را رونق میدهد
رسانهها برچسب قیمت خود را روی لاشۀ این خدایانِ موقتی میزنند، ولی در عوضِ موهبت شهرت و ثروت، نیازمند پادشاهی یکماهه یا ملکهای یکروزه هستند که در مراسم بزم مردم حاضر و آماده باشد. سوژۀ ایام قدیم، اُبژه میشود، قربانی سوختهای در پای قربانگاهِ شهرت.
دایانا، شاهزادۀ ولز، کمی پیش از سپیدهدم ۳۱ آگوست ۱۹۹۷ در پاریس درگذشت؛ و کمتر از یک ساعت بعد، رسانههای خبری در کیپتاون (در آفریقای جنوبی) دنبال چارلز، برادر دایانا و نُهمین اِرل اسپنسر، رفتند تا از او متاع بازارپسندِ سوگ را بگیرند. او نپذیرفت، و در عوض گفت که همیشه میدانسته است که «بالاخره مطبوعات او را میکُشند»، که «تکتک مالکان و سردبیران همۀ آن روزنامههایی که برای عکسهایی پول دادهاند که مزاحمان و سوءاستفادهکنندگان میگرفتند… امروز دستانشان به خون او آلوده است.»
اِرل میدانست دارد از چه حرف میزند. او که روزگاری خبرنگار ان.بی.سی در لندن بود، لابد حدس میزد که رسانههای خبری در توکیو و مادرید فیالمجلس مشغول آناند که خواهر درگذشتهاش را تکهتکه کنند تا از او قطعههای ویدئویی و خوراک تیترهای درشت جور کنند. دایانا یکی از مغذیترین سلبریتیها بود، یک خیال مادرزاد که مشتاق توجه بود به این امید که بتواند سوزن خویشتن واقعیاش را در انبار کاهِ بُریدهجرایدی بیابد که او را پوشش میدادند. با آن لبخند درخشان، و با وجود حظّ وافری که از گردونۀ بخت و اقبال بُرده بود (جوانی، زیبایی، لباسهای زیبا، با شاهزادهای که همسرش شد و التون جان۶ که عزیزکردهاش بود)، تجسم حس تنهایی و فقدان شده بود. هوادارانش هم این مستمندی او را قدر میدانستند، چون مثل خودشان در کمال بیچارگی و بیقوارگی بود.
شاید هم اِرل یاد چیزهایی افتاد که در اشعار هومری خوانده بود. او به اتون و آکسفورد رفته بود، دو مدرسهای که هنوز با مطالعۀ آثار کلاسیک باستانی غریبه نشدهاند. و بعید نیست که فهمیده باشد آن ناز و نوازشهای رسانهای، خط و ربطی به یونانیهای باستان دارد که اجازه میدادند شاهان مقدسشان یکسال پرشکوه در تِبِس فرمانروایی کنند و بعد آنها را میکشتند به این امید که خونشان محصولات و مزارعشان را پرثمر سازد.
طی سههزار سالی که گذشته است، راه و روش کار هم پختهتر شده است، چنانکه دبیران مجلۀ نشنال اینکوایرر شیوههای قدیمی طبخ گوشت قربانی و توزیعش را میان ملتمسانی که دور و بر دل و رودۀ قربانی ازدحام کردهاند، بهبود دادهاند. همان روز مرگ دایانا، پیش از آنکه ظهر شود، هزاران ستون شایعه و خبرهای رسیده، خاطرۀ او را به سیخهای طلاییِ کلیشه کشیدند. شب که شد، تهیهکنندگان تلویزیونی که مراسمهای وداع طولانیای را تدارک دیده بودند، در بخشهای دوساعته تصاویری از او را جمع و جور کردند که سایهای توخالی از زندگیاش بود: دایانا در درشکۀ عروسیاش، دایانایی که یک کودک سیاهپوست بغل کرده یا سوار اسب است، دایانا در بندر سینتتروپز روی یک کرجی مصریِ زراندود.
ماه که به میانۀ آسمان رسید، بقیۀ او به دست مجریانی از قبیل باربارا والترز افتاد تا زیر نور استودیو بایستند و جامشان را از شراب درخشان ابتذال پُر کنند. مهم نبود چه میگویند، چون حتی آنها که خصوصیترین قصهها را روایت میکردند دربارۀ یک آدم حرف نمیزدند، بلکه از یک نقاب طلایی سخن میگفتند که پشت آن، بنا به میل آنها، ممکن بود کلئوپاترا خوابیده باشد یا سفیدبرفی.
سلبریتی یعنی پول با یک صورت انسانی
مثل درستکردن سوسیس یا سیمهای ویولن، ساختن سلبریتی هم منظرۀ خوشایندی ندارد. باب دیلان یکبار که در میان جماعتی از طرفدارانش ایستاده بود گفت: «احساس میکردم مثل یک تکهگوشت هستم که کسی برای سگها پرتاب کرده است.» ولی در همۀ قراردادها هم قید نشده که یک تکهگوشت از سلبریتی بکَنند. گاهی آن گوسالۀ پروار فقط باید رضایت دهد که آزادی نداشته باشد، که ذهن و حرکاتش در اختیار کس دیگری باشد. این کالا که در بستهبندی خود (یعنی تصویرش) گرفتار شده است، هیچ توانی ندارد جز اینکه سخنرانیهای پیشنوشته را اجرا کند، و هیچ جایی نمیرود مگر آنکه لنزهای تله همراه او باشند.
بُت شکسته هم به اندازۀ ستارهای که اوج میگیرد کاسبی جراید را رونق میدهد، اما خدا نکند که محصول حاوی آن عناصری نباشد که روی برچسبش نوشتهاند. اگر سارا پلین مشی خود را عوض میکرد (مثلاً یک کتاب تاریخ میخواند، یا از یک لغتنامه یا اطلس جهان راهنمایی میگرفت) سکۀ تصویرش از رونق میافتاد و بعید نبود که در راهروهای سوپرمارکت کنار سودا و خوشبوکنندۀ توالت قرار بگیرد.
بازار هم مثل دوربین است، یعنی حرکت میکند اما نمیاندیشد: برای بازار، تولید کلاهکهای هستهای مثل کاشتن پرتقال و انگور جذاب است. «سلبریتیِ بیمایه» برای بازار بیمعناست. سلبریتی یعنی پول با یک صورت انسانی، «چنگکی» و «حلقهای» برای آویزانکردن رؤیای ثروت. قهرمان هزارچهره، بدون تعلق به هیچ حزب یا فرقهای، متأسفانه به یک انسان تبدیل نمیشود. اگر که پول به کرسی قدرت و چشمۀ حکمت بدل شود، پایان قصه به اقتصادی میرسد که ورشکسته است، لشگری که پیروز هیچ جنگی نیست، و سیاستی که اجزائش بادکنکهای رنگی درخشاناند و بس.
اگر قیمت یک چیز را سند شخصیت و ارزشش بدانیم، حرف را جانشین عمل کردهایم. سندی دیگر بر صحّت قانون گرشام که «پول بد، پول خوب را از رواج میاندازد»: تمایز میان حیات کسی که شجاعانه زیسته است با کسی که قهرمانیاش در بوق و کرنا شده است، از میان میرود. درسی که از حیات یک سرمشق و اسوه میتوان گرفت در گذر ایام روشن میشود؛ اما چون این گذر ایام را نمیتوان بین تبلیغ ویاگرا و معرفی برنامههای تلویزیونی گنجاند، تماشاگر دائمی که به کالاهای یکبارمصرف عادت کرده است یاد میگیرد عظمت انسان را دستکم بگیرد، به لطایفِ حقیقت و زیباییِ فانی بیاعتماد باشد، و آن ستارههای ماندگاری به چشمش نیایند که شاید سطح نگاهش را از معجزهای که خود اوست بالاتر ببرند.
و بالاخره «شهرت مصنوعی» مد نظر بورستین را در این محیط میتوان شبیه انتشار کربن از یک مادۀ ارگانیک فرّار دانست که ماهیتاً سمّی است. عطف به آنکه رسانهها وقف گوسالۀ طلایی و پروار شدهاند، بعید میدانم استانداردهای مصوب برای هوای پاک یا تعیین سقف برای مشوق دادن به نسخههای تمیزتر، اجرایی شود.
در محافل فرهنگیِ ملی، مثل طرفدارانِ یک جناح سیاسی که از منظرۀ تماشایی کارزارهای انتخاباتی ریاستجمهوری تغذیه میکنند، کافی است ذکر مقدار کافی پول به میان بیاید (یک طلاق توافقیِ صدمیلیون دلاری، یا بستۀ ۷۸۷ میلیارد دلاری برای رونق اقتصاد) تا جماعت چنان به جوش و خروش بیایند که انگار جرج کلونی را دیدهاند. در نهایت، جامعه خود را با این اعتیاد متعفن خفه میکند. شاید به همین دلیل، این روزها که از کنار کیوسک میگذرم، یاد سالنهای تدفین و مقبرۀ توتعنخآمون میافتم. سلبریتیهایی که روی جلد مجلات نقش بستهاند، چنان صف کشیدهاند که انگار ردیفی از تزیینات مقبرهاند، با نظم و ترتیبی دلپسند برای دفن در مقبرۀ آن جمهوری دموکراتیکی که آنقدر توپ دیسکو بلعیده که جانش را از دست داده است.
پینوشتها:
• این مطلب را لوئیس لفهام نوشته و در تاریخ ۱۲ دسامبر ۲۰۱۰ با عنوان «Domesticated Deities» در وبسایت تامدیسپچ منتشر شده است. و برای نخستینبار با عنوان «خدایانی که اهلی شدهاند» در یازدهمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ محمد معماریان منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۳ دی ۱۳۹۹ با همان عنوان منتشر کرده است.
•• لوئیس لفهام (Lewis Lapham) سردبیر سابق مجلۀ هارپرز و بنیانگذار و سردبیر لفهام کوارترلی است. او کتابهای بسیاری دربارۀ تاریخ، ادبیات، سیاست و فرهنگ عامهپسند نوشته است. آخرین کتاب او عصر حماقت: آمریکا دموکراسیاش را رها میکند (Age of Folly: America Abandons Its Democracy) نام دارد.
[۱] دژ مشهوری که در افسانهها، آرتور پادشاه اسطورهای انگلستان ساخته است [مترجم].
[۲] مجلهای بسیار مشهور در حوزۀ فرهنگ عامهپسند، مد و سیاست [مترجم].
[۳] در زمان نگارش این مطلب ترامپ هنوز رئیسجمهور ایالات متحده نبود [مترجم].
[۴] یکی از مشهورترین گلفبازان تاریخ که به ضربههای بسیار قدرتمندش مشهور بود [مترجم].
[۵] بازیگر و خوانندۀ مشهور آمریکایی [مترجم]
[۶] ترانهسرا و خوانندۀ مشهور بریتانیایی [مترجم]